روزانه 31
امروز پنج شنبه بابایی دیر رفت سر کار، ما هم بعد از رفتن بابایی سریع جمع و جور کردیم و دوتایی با هم من و شیرین خانم راه افتادیم به سمت امامزاده صالح.با اتوبوس رفتیم بی ار تی شیرین جون اتوبوس رو خیلی دوست داره خلوت بود کلی خوش گذشت دیگه آخرای مسیر بود که شیرین جونم خوابش گرفته بود دیگه پیاده که شدیم بیدار شد عجب هوایی خیلی خوب بود تازه تمیز هم بود و ما هم نفس هامون رو تازه کردیم... امامزاده خیلی شلوغ بود. شیرین خانم دوباره فواره های توی حیاط رو دیده و خوشحال دست من و کشیده که بریم سمت آب رفتیم دستاشو شستم و رفتیم داخل زیارت کنیم.بعد از زیارت هم رفتیم نشستیم و شیرین خانم هم که خیلی خسته بود شیرینی هایی رو که براش برداشتم بودم رو خورد .....